تاريخ : پنج شنبه 5 دی 1392برچسب:, | 11:56 | نویسنده : MILAD

دلم را به تخت میبندم تا ترکت کند...
فریاد میکشد، میلرزد، خمارت میشود...
رها که شد او میماند و عمری وسوسه ی تلخِ دوباره خواستن تو.......



تاريخ : پنج شنبه 5 دی 1392برچسب:, | 11:52 | نویسنده : MILAD

بد حرفم ، بـــــی ادب نیستم...!!
تــــــــکپــــرم، مــــغرور نیستم...!!
خـــــود خواهم ،پــــــر توقع نیستم...!!
رُکم ،دروغـــــگو نیستم...!!
ساکــــــتم ،لال نیستم...!!
کله خــــرابم، بیشــعور نیستم...!!



تاريخ : سه شنبه 13 فروردين 1392برچسب:, | 11:57 | نویسنده : MILAD

  فقط یه جا واقعا کنارم بودی

.
.
.
.
.
.

تو عکس !!

 

Milad



تاريخ : چهار شنبه 5 مهر 1391برچسب:, | 16:57 | نویسنده : MILAD

0952Cd Forosh داستان کوتاه و عاشقانه ی دخترک سی دی فروش

 

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار می کرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه می رفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد…

 

 

 

دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… می دونی چرا گریه می کرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی می گذاشت و به پسرک می داد!

 

پی نوشت: می دونم ۹۰ درصد شما این داستان و خونده بودید قبلا! اما چیزای زیبارو باید باز تعریف کرد.

 



تاريخ : دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:, | 11:53 | نویسنده : MILAD

 تــو مهـربان تـــرینشان بودی!0646Del Zakhmi تــو مهـربان تـــرینشان بودی!

مـــــــــن زخمــــــــهای بی نظیری به تــن دارم
اما تــــ ـــــو مهــــربان تــــرینشان بودی ،
عمیـــــق تــــرینشان ،
عــــزیــــــــز تـــرینشان !

… … … … … … … بعــد از تــــ ـــو آدم ها
تنها خــــراش های کوچکی بودند بــر پوستـــــم
که هیچ کـــــــدامشان
به پای تـــــ ــــــو نــــــرسیــدند

 

چنین بامهربانی خواندنت چیست؟
بدین نامهربانی راندنت چیست؟
بپرس از این دل دیوانه ی من
که ای بیچاره ……،ماندنت چیست؟

*** **** **** ** ** ** ** ** **** ** **

با گفتن : “عزیزم جایت خالیست” نه جای من پر می شود و نه از عمق شادی هایت کمتر

فقط دلخوش می شوم که هنوز بود و نبودم برایت مهم است . .
 



تاريخ : شنبه 21 مرداد 1391برچسب:, | 15:23 | نویسنده : MILAD

 

داستان کوتاه و عاشقانه ی خیانت

 

داستان کوتاه و عاشقانه ی خیانت

یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت
اصلا نمی دونست عشق چیه عاشق به کی می گن
تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود
و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید
هرکی که می ومد بهش می گفت من یکی رو دوست دارم
بهش می گفت دوست داشتن و عاشقی مال تو کتاب ها و فیلم هاست….        روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی
توی یه خیابون خلوت و تاریک
داشت واسه خودش راه میرفت که
یه دختری اومد و از کنارش رد شد
پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد
انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته
حالش خراب شد
اومد بره دنبال دختره ولی نتونست
مونده بود سر دو راهی
تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت
اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون
اینقدر رفت و رفت و رفت
تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه
رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد
همش به دختره فکر میکرد
بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد
چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود
تا اینکه باز دوباره دختره رو دید
دوباره دلش یه دفعه ریخت
ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن
توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد
دختره هیچی نمیگفت
تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشد
بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد
پسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم
دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت
پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود
ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد
اون شب دیگه حال پسره خراب نبود
چند روز گذشت
تا اینکه دختره به پسر جواب داد
و تقاضای دوستی پسره رو قبول کرد
پسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه
از فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد
اولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با هم میرن بیرون
وقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن
توی اون یه ساعتی که با هم بیرون بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت
پسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنه
همینجوری چند وقت با هم بودن
پسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری میگذره
اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشد
اگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد
یه چند وقتی گذشت
با هم دیگه خیلی خوب و راحت شده بودن
تا این که روز های بد رسید
روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه
به خاطر همین دختره رو یه کم عوض کرد
دختره دیگه مثل قبل نبود
دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد
و کلی بهونه میاورد
دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره
دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد
و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه
از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه
و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش
دختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسره
دیگه اون دختر اولی قصه نبود
پسره نمیدونست که برا چی دختره عوض شده
یه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسره
یه سری زنگ زد به دختره
ولی دختره دیگه تلفن رو جواب نداد
هرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد
همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی دختره جواب نمیداد
یه سری هم که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بده
پسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیاره
همونجا وسط خیابون زد زیر گریه
طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد
همونجور با چشم گریون اومد خونه
و رفت توی اتاقش و در رو بست
یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکرد
تا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاق
اومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد
تا اینکه بعد از چند روز
توی یه شب سرد
دختره زنگ زد و به پسره گفت که میخوام ببینمت
و قرار فردا رو گذاشتن
پسره اینقدر خوشحال شده بود
فکر میکرد که باز دوباره مثل قبله
فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون
دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن
و بهشون خوش میگذره
ولی فردا شد
پسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست
تا دختره اومد
پسره کلی حرف خوب زد
ولی دختره بهش گفت بس کن
میخوام یه چیزی بهت بگم
و دختره شروع کرد به حرف زدن
دختره گفت من دو سال پیش
یه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواست
یک سال تموم شب و روزمون با هم بود
و خیلی هم دوستش دارم
ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست
مادرم تو رو دوست داره
از تو خوشش اومده
ولی من اصلا تو رو دوست ندارم
این چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم
به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم
پسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت
و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد
دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت
من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی
تو رو خدا من رو ول کن
من کسی دیگه رو دوست دارم
این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید
و براش تکرار میشد
و پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت
دختره گفت من میخوام به مامانم بگم که
تو رفتی خارج از کشور
تا دیگه تو رو فراموش کنه
تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن
فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم
باز پسره هیچی نگفت و گریه کرد
دختره هم گفت من باید برم
و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کن
و رفت
پسره همین طور داشت گریه میکرد
و دختره هم دور میشد
تا اینکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت
رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد
دو روز تموم همینجوری گریه میکرد
زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود
تازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکرد
خندیده بود
و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد
پسره با خودش فکر کرد که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنه
کلی با خودش فکر کرد
تا اینکه یه شب دلش رو زد به دریا
و رفت سمت خونه دختره
میخواست همه چی رو به مادر دختره بگه
اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافته
میخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن
وقتی رسید جلوی خونه دختره
سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونست
تا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زد
زنگ زد و برارد دختره اومد پایین
و گفت شما
پسره هم گفت با مادرتون کار دارم
مادر دختره و خود دختره هم اومدن پایین
مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل
ولی دختره خوشحال نشد
وقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره
داداش دختره عصبانی شد و پسره رو زد
ولی پسره هیچ دفاعی از خودش نکرد
تا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد
و پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت
به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنت
پسره هم با گریه گفت من دوستش دارم
نمیتونم ازش جدا باشم
باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن
پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد
صورت پسره پر از خون شده بود
و همینطور گریه میکرد
تا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشون
پسره با صورت خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتاد
و فقط گریه میکرد
اون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروند
مادره پسره اون شب   به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود
به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه
ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد
پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد
هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه
و گریه میکنه
هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش
و تا همیشه برای اون میشه
هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره
الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده
بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه
پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشد
چون به خودش میگفت من یکی رو هنوز بیشتر از خودم دوست دارم و عاشقشم



تاريخ : چهار شنبه 21 تير 1386برچسب:, | 22:25 | نویسنده : MILAD

 

سلام بچه داستان را از اینجا شروع میشه که

من با دوستم که10 سال بود دوست بودیم دوست بودم که دیگه مثل داداش بودیم برای هم دیگه

و بیشتر با هم دختر بازی میگردیم کلا بگم نصفه خاطرات من از اونه

یروز اون با دوست دخترش و منم با دوست دختر خودم قرار گذاشتیم تو یه پارک

رفتیم و همدیگه را دیدیم و این جریان گذشت که دوستم با دوست دخترش قهر کرد

و من موندمو دوست دخترم

چون دوست نداشتم تنهایی برم ببینمش رفیقم را بردم که با هم بریم دوست دخترم را ببینیم

رفتیم باز هم مثل قبل دیدمش ورفیقم از دوست دختر من خوشش اومد و شمارشو از دوستش گرفت

و بهم اس دادن و رفیقم بهش پیشنهاد دوستی داده بود که دوست دختر من قبول نکرده بود

بهش گفته بود پس بیا با هم مثل خواهر و برادر باشیم

که دوست دختر من از روی سادگی قبول کرده بود

و دیگه رفیقم عاشقش شده بود

که

یروز

من با دوست دخترم قرار داشتم که بهشگفتم بیا یریم قبول نکرد و با هزار زحمت هرجور بود بردمش

رفتیم اونجا اومد پیشم دست دادم و دستش را گرفتم و شروع کردیم قدم بزنیم جلوی چشم رفیقم

بعد جلو چشم های رفیقم یه بوس رو لباش گذاشتم و شروع کردیم بازم قدم بزنیم

بعد نگاه انداختم دیدم رفیقم نیست منم که قضیه را نمیدونستم گفتم حتما رفته کارت شارژ بگیره

دیدم نیومد از دوست دخترم خداحافظی کردم و رفتم دیدم دوستم دم خونشونه

بهش گفتم چی شد رفتی گفت یکی از رفیقام و دیدم باهاش اومدم دم خونه

و

بهم نگفت قضیه را صبح دوست دخترم با گریه برام گفت و پشت بندش

رفیق گرامی من برام قضیه را گفت و بهم گفت اون شب اومدم رگ گردنم را بزنم که وحید نذاشت وحید هم دوست رفیقمه 

ئ باهام حرف زد گفت ارزششو نداره

بعد از اونور دوست دخترم شب ساعت 2 اس داد

که

منو حلال کن من بهت خیانت کردم وروم نمیشه تو چشمات نگاه کنم

و

الان یکاری میکنم که هم تو راحت باشی و هم من

و کلی حرف زدیم هرکاری کردم نتونستم راضیش کنم که دست برداره از کارش ووسط اس دادن خوابم برد اینم دیگه امپر چسبوند

صبحش فهمیدم هرچی قرص بوده خورده و کارش به بیمارستان کشیده بود

تافهمیدم جا خوردم و همونجا خشکم زد

بعدش من دویونه شدم و رفتم تو حمام و با تیغ شروع کردم بکشم رو دستم  که شروع به خون اومدن کرد

من تا اومدم بیرون مادرم خون ها را دید و سریع رفتیم پانسمان کردم

و اینبود که داستان ما البته داستان که نه یه تجربه و دلیل اینکه چندروز نیومده بودم تو وبلاگ

 

 

ایمن تجربه واقعی بود صرف یه داستان نبود دیگه باور کردن یا نکردنش با خودتونه

 

                      نظر یادت نره 

 



تاريخ : شنبه 17 تير 1391برچسب:, | 12:18 | نویسنده :

 

دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه .دیگه قلمم جوهر نداره .دیروز با تمامی کاغذا شیشه های اتاق و پاک کردم

 

که نکنه ردبشه و نبینمش .دیشب تو گرسوز نفت ریختم که نکنه اتاق تاریک باشه و فکرکنه نیستم .

چند روزه گذشته پنجره ها کثیف شدن.نفت گرسوز تموم شد ونیمد



تاريخ : شنبه 17 تير 1391برچسب:, | 12:18 | نویسنده :

 

دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه .دیگه قلمم جوهر نداره .دیروز با تمامی کاغذا شیشه های اتاق و پاک کردم

 

که نکنه ردبشه و نبینمش .دیشب تو گرسوز نفت ریختم که نکنه اتاق تاریک باشه و فکرکنه نیستم .

چند روزه گذشته پنجره ها کثیف شدن.نفت گرسوز تموم شد ونیمد



صفحه قبل 1 صفحه بعد

  • عجله
  • قالب بلاگفا
  • در بی نهایت